دیگه چه خبر؟ che khabar

خبر ، تحلیل و مقاله

دیگه چه خبر؟ che khabar

خبر ، تحلیل و مقاله

فرق من و تو با شهید مصطفی احمدی روشن

چند خطی از شهید مصطفی احمدی روشن به روایت همسر بزرگوارشون که شاید سالها تفسیر متانت و آرامششون برای امثال ما طول بکشه...


*خیلی مخلص بود. از مهمترین ویژگی اش همین بود. به زور می تونستی بفهمی هفت جلدی از فلان کتاب رو خونده یا فلان کار رو کرده. هرکاری که می کرد فقط برای خدا بود و اصلا دوست نداشت کسی متوجهش بشه. حتی من که همسرش بودم.

 

* علاقه ی شدیدی به امام زمان(عج) داشت. علاقه ی فوق العاده زیاد. ما ها مشکلمون اینه که فکر میکنیم امام زمان قراره ده سال، بیست سال، ۵۰ سال دیگه بیاد. انگار هنوز باور نردیم امام زمانمون رو. اما مصطفی اینطور نبود. این عشق شدیدش به امام زمان باعث میشد که انقدر با انگیزه و فشرده کار کنه و سختی ها رو تحمل کنه. دعای فرج رو هم خیلی دوست داشت. همینطور خیلی خیلی فکر می کرد. خیلی زیاد. یکی از ویژگی هاش هم همین فکر کردن و اهل فکر بودنشه.




*مصطفی هیچ وقت تک بعدی نبود. نمی گفت فقط درس، یا فقط یه چیز خاص. خیلی ابعاد زیادی داشت. به همه چیز با هم توجه داشت. بخاطر همین هم بود که هیچ وقت دل زده نمی شد. آخه آدم های تک بعدی خلاصه تو یه نقطه ای خسته و دل زده میشن. اما مصطفی با اینهمه ابعادی که داشت و شاید من تازه الان دارم خیلی هاشون رو درک میکنم و با عشقی که با امام زمان داشت، هرگز خسته نمی شد. همیشه با انگیزه مشغول بود.

 

* خیلی خنده رو بود. خیلی شوخ طبع بود. همه مصطفی رو با همون حالت شوخی و خنده هاش می شناختن. حتی همون وقتا هم که خوابگاه بود، میگفتن هر اتاقی که می رفت پر از خنده و شوخی می شد. در عین حال سر کارش با هیچ کس شوخی نداشت. با هیچ کس. هرگز به زیر دستاش زور نمی گفت، شاید به رئیسش و بالادستیش زور میگفت، اما به زیر دستاش هرگز. اینا رو که خودش نمی گفت، دوستاش تعریف میکردن. نسبت به خانواده اش شدیدا عاطفی بود، در حدی که اگه یه وقت علیرضا مریض میشد و یه سرفه ای می کرد من اول باید آقا مصطفی رو جمع و جور می کردم تا علیرضا رو.

 

* دوران دانشجویی اش شدیدا فعال بود. تو کارای فوق برنامه خیلی فعال بود. خیلی سر کلاسا نمی رفت ولی خیلی باهوش بود و خوب از پس امتحان ها بر میومد. در عین حال با استادا خیلی ارتباط خوبی داشت و اساتید خیلی دوستش داشتن. خیلی فعال بود. خیلی. مثلا تو اون برهه که هنوز اینترنت و سایت به این شکل در اختیار نبود، میرفتن و ایمیل اساتید خارجی رو پیدا می کردن و عکسای فلسطین رو براشون می فرستادن.

 

* بیشتر مطالعه شون برای دوران دبیرستان و دانشگاه بود. چون بعدش اصلا وقت برای این کارها نداشتن.کتابهای شهید مطهری رو خیلی مطالعه می کردن.مخصوصا مطالعه ی تاریخ اسلام.

 

* مصطفی بدون هیچ پارتی ئی وارد سایت شد.وقتی که فارغ التحصیل شد، آزمون داد و نه ماه منتظر شد برای ورود به سایت. در واقع یه رونمایی کاملا هدفمند داشت برای زندگی و آینده اش. کاملا برنامه ریزی شده. حاج خانوم هم همیشه به مصطفی می گفت:تو کلفت ترین پارتی رو داری، به نام خدا.

 

* مصطفی خیلی متواضع بود. خیلی. شاید باور کردنی نباشه اما تو خونه همیشه کف خونه رو دستمال می کشید. همیشه می خواست با نفس خودش مبارزه کنه. هرگز اهل غرور نبود. هرگز خودش رو بزرگ نمیدید.

 

* سهم من از "مصطفی" شدنش فقط این بود که جلوشو نگرفتم. خیلی سخت بود، خیلی. مصطفی فقط آخر هفته خونه بود و دیگه از این شغلش خیلی خسته شده بودم. آخرین بار دیگه گریه کردم و گفتم خسته شدم... دیدم جدی شد و بهم گفت: "آیت الله خوشوقت بهم گفت که این کارت تاثیر زیادی تو ظهور آقا داره..." منم دیگه هیچی نگفتم. هیچی. سهم من فقط همین بود وگرنه دیگه من هیچ کار دیگه ای نکردم. مصطفی هرچی که داره، هشتاد نود درصدش از مادرش هست... خیلی مشغله داشت، خیلی کارش سنگین بود، دوستاش میگفتن که حتی چندین روز شده بود که پای دستگاه خوابش برده بود. حالا اگه من و مادرش هم میخواستیم همراهیش نکنیم و جلوشو بگیریم و نگرانی از اینطرف رو هم داشته باشه، دیگه خیلی کارش سخت تر میشد.

 

* من از خودم هیچی نداشتم که خدا بخاطرش مصطفی رو سر راهم قرار داد. نه، من لیاقتشو نداشتم، خدا بهم داد... خدا داد... وگرنه من هیچی نداشتم... هیچی... خدا به من داد... و اگه الان هم چیزی شدم از برکت خون مصطفاست... وگرنه من هیچی نبودم و نیستم...

 

* مصطفی شدیدا تو دار بود. خیلی حرفها رو نمی زد. حالا فکر میکنم که اگه اون موقع خیلی از این حرفا رو میزد شاید من هیچی متوجه نمیشدم... اما حالا بعد شهادتش تازه دارم خیلی چیزها رو درک میکنم... و تازه با رفتنش من رو به راه کمال کشوند...

 

* آروم بودنم برای شهادته. فقط شهادت. مصطفی نمرده، شهید شده... و بین شهید با یک آدم عادی خیلی فرق هست. خیلی زیاد. مصطفی واقعا هست پیشمون... فقط جسمشه که نیست.

 

*شهدا هیچ کدوم از کره ی مریخ یا راههای خیلی دور نیومدن. از بین خودمون بودن. اونها هم گاهی دچار خطا و گناه میشدن. اما یه سیری رو داشتن... با نفسشون جنگیدن و تلاش کردن... فقط تلاش کردن تا سیمشون وصل شد... مصطفی هم مثل آدمای عادی زندگی میکرد. گاهی هم دچار گناه میشد، البته نه گناه کبیره، ولی وزن کارای خوبش انقدر زیاد بود که در مقابل گناهاش به حساب نمیومد. هیچ وقت خودشو از چیزایی که خدا داده محروم نمیکرد، مثل همه زندگی عادی داشت اما در عین حال خیلی هم تلاش میکرد تا خلاصه اون سیم وصل بشه... مطمئن باشید حساب کتابا فرق میکنه به شرط اینکه همه چیز خالص برای خدا باشه... فقط  برای خدا... مهم فقط اون سیمه هست که خلاصه وصل بشه...

 

* به حاج احمد متوسلیان ارادت و علاقه ی خاصی داشت... به شهدا ارادت عجیبی داشت... یادمه اولین گردش دونفره مون گلزار شهدا بود...

 

* آقا رو خیلی دوست داشت. البته هیچ وقت اهل حرف و فقط "آقا آقا" گفتن نبودن.  و این علاقه اش به آقا رو تو عمل واقعا نشون میداد...

 

* آقا که اومدن با خودشون نور آوردن و وقتی هم که رفتن نور رو بردن... علیرضا به زور بغل مامان بزرگ بابابزگش میره و اینکه چجوری اونطور بغل آقا نشسته بود رو دیگه خدا میدونه... خودمون هم تعجب کرده بودیم...

 

* علیرضا هم مثل باباش شدیدا تو داره. از اون وقت تا حالا فقط حدود ده بار سراغ پدرش رو گرفته که مادر بزرگش بهش گفت: "بابا برای یه ماموریتی رفته پیش خدا... هر وقت که لازم باشه ما هم میریم پیشش..." منم هروقت که از پدرش بپرسه، همین رو میگم بهش.

 

* مصطفی فقط دانشگاه شریف رو قبول داشت. فقط همینجا رو.  منم بعد اذیت هایی که تو دوره ی کارشناسی شدم دیگه نمی خواستم شریف بیام، اما به اصرار مصطفی بود که دوباره اومدم اینجا.میگفت شریف رو استاداش شریف نکردن، دانشجوهاش شریف کردن.

 

*دلیل اینکه تو امام زاده چیذر دفن کردیم ، خواست خودش بود! آخه من شب قبلش به مصطفی گفتم امامزاده چیذر خیلی باصفاست. تا حالا نرفتیم. بیا فردا بریم اینجا. مصطفی هم گفت:" آره! فردا حتما می ریم اینجا..." فردا هم که این اتفاق افتاد احساس کردم که باید مصطفی رو همون جا ببریم... و همون یه دونه جا هم مونده بود که برای مصطفی شد...

 

*من فقط دو تا چیز دارم که بهتون بگم، یکی اینکه آقا خیلی تنها هستن... خیلی زیاد... اینو شاید قبلا هم میدونستم اما تو این دو ماه قلبا درک کردم که چقدر تنها هستن ایشون... آقا در واقع بجز ماها هیچ کس رو ندارن... از این رجال سیاسی و اینها، هیچ کس رو حقیقتا آقا ندارن... آقا فقط و فقط ماها رو دارن.... پس تنهاشون نذارید....

دوم اینکه اگه خارج رفتید، برای کار و خدمت حتما برگردید. مصطفی از چندجا پیشنهاد برای رفتن داشت اما نرفت... میگفت باید همین جا خدمت کرد... پس اگه خواستید برای ادامه تحصیل خارج برید، حتما برگردید و اینجا خدمت کنید.

 

-اما از دیدار آخر برامون بگید...

 

*طبق معمول هفت و نیم صبح بود  که داشت میرفت... همیشه قبل رفتن حمام می رفت و این برام جای سوال داشت که چرا همیشه مصطفی قبل رفتن سر کار این کار رو میکرد و تازه این روزهاست که میفهمم حتما همیشه قبل رفتن غسل شهادت می کرد و اصلا منتظر بود... اون روز هم آماده ی رفتن بود که من بهش گفتم:آخه چقدر مشکی می پوشی؟ هنوز سه روز تا اربعین مونده. بسه دیگه انقدر مشکی نپوش. مصطفی هم گفت:من اینو برای امام حسین می پوشم... و این شد دیدار آخر و رفت...

 

---------------------

 این روزها که خیلی ها درگیر روزگار هستند، هنوز معلوم نیست ما به چه رسمی درگیر فقط همین یک "میم" شدیم...  روحشون شاد...

منبع:پرستوی مهاجر

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد